۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

انتقام روزگار - 10

دایی نسبت به او همیشه تندخو بود به شدت کینه‌جو بود. حتی در حضور دیگران، از دهان جز خنجر در بیان، چیزی بیرون نمی‌داد. بدون دشنام ولی با نیش کلام، شخصیتش را می‌دراند. همیشه حس « اضافه بودن» به او داده بود حسی ویرانگر، حسی خودسرزنش‌گر، و او: سکوت، نگاه، ویرانی.

روزگار گذشت.

دایی برای مدتی شکم درد گرفته بود. در غروبی، درد شدید شد و تحمل ناپذیر. نفس دایی بند آمد. دایی را بیمارستان برد.

انسداد روده بود. روده را از میانه بریدند سر روده را بیرونِ شکم، در کیسه‌ای مخصوص گذاشتند برای خروج مدفوع.

دایی فرزند نداشت. کسی برای مراقبت و همراهی نداشت. پس از عمل، تشنه‌اش بود شدید، ولی پرستار نوشیدن را منع کرده بود اکید، و برای کم کردن عطش، فقط نمناک کردن لبها با دستمال نمناک را مجاز کرد.

آن دهانِ پر شیون، آن زبانِ نیش‌زن، آن لبهایِ جیغزن، اکنون محتاج نَمی از توجه او شده بودند. مشغول شد: سکوت، نگاه، پرستاری. تا صبح دستمال نمناک بر لبهای تندخو می‌گذاشت.

دنیا: تغییر و سرنگونی.   دنیا: برگشت و واژگونی

دنیا: آتش است و آب.     دنیا: امید و سراب

دنیا: ظالم است و خواب. دنیا: دلهای کباب

دنیا: جسد روی آب.        دنیا: صدف زیر آب


۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

انتقام روزگار - 9

برخی حرفها از مار گزنده‌ترند.

برخی بیچارگی‌ها از گور تنگترند. مطلق راهی نمی‌گذارند جز فشرده شدن، خورد شدن،  نیست شدن. و بدینگونه، پوچ بودنِ « اراده»، و هیچ بودنِ «انصاف» را اثبات، شخصیت را ویران و فکر را سرگردان می‌کنند.

دایی در اتاق به مادر: «جوانیت را واسه چی میخای واسه این حروم کنی؟ بده خانواده پدرش، زندگی خودت رو دریاب ...».

و مادر قطع عضو را نمی‌پذیرفت.

و او بیرون اتاق: چمباتمه، لرزش زانو، سکوت، نگاه، انهدام.

حس اضافه بودن، زهر مزاحم بودن، سم منفور بودن که دایی به روح او ریخت با هیچ حلالیت‌طلبی جبران‌پذیر نبود.

و او تا ابد جایگاهش را فقط در گوشه‌ها می‌جست.


۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

سگ‌صفتان – 6

از مهلک‌ترین زهرها، « مجازاتِ بی‌جرم» است کمش شاید قابل تحمل و فراموشی باشد اما تکرارش ویرانگر است. نه فقط زندگی، که روح و روان را تخریب می‌کند. اعتقاد را نیست می‌کند. جسم، ذهن و اراده را فلج می‌کند. بدبینی و مرگ‌دوستی می‌آورد.

« مجازاتِ بی جرم» مدفوع آفرینش بر زندگیست و سگ‌صفتان با محکوم کردن فردِ مجازات‌شده، استفراغ خود را بر این مدفوع می‌افزایند.

سگ‌صفتان، فرد محروم از لذتها و نعمتها را با فرد سیراب شده مقایسه می‌کنند و این قیاس را پتک‌وار بر روح فرد محروم می‌کوبند مقایسه‌ای که جز از عقل ناقص و ذهن بی‌انصاف، برنمی‌آید. این وحوش، همان انرژی، خوش بینی و خنده رویی را از محرومان می‌خواهند که در اشباع شدگان می‌بینند. این نجاساتِ وقیح، شکست‌خوردگان و لذت‌بُردگان را در یک ترازو می‌نشانند و آرامشی را که در تکیه‌داران می‌یابند در بی‌پناهان می‌کاوند. گفتگو با این جانوران (بیسواد باشند یا پزشک)، از سمی‌ترین زهرها است.

پس از چند تجربه، دیگر پاسخی به این بیماران نمی‌داد مگر: نگاه، سکوت، دور شدن.


۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

انتقام روزگار - 8

به گور سپرده شده بود. در هیچ یادی، یاد نمی‌شد. در بیابانِ تنهایی، سنگِ سنگینی از بی اعتنایی بر جنازه‌اش سنگینی می‌کرد. برای رها شدن از تلخی انتظار، به شهر دوری رفت بی‌نشان. پس از سالها، تصادفی، آشنایی او را دید و چندی بعد زنگ خانه را زدند: خواهر بود بیمار و نالان.
موریانۀ دیابت و بی‌اعتنایی فرزندان، جسم خواهر را پوسانده بودند از کلیه و چشم تا اعصاب و روان. ماهها خواهر را نزد پزشکان گوناگون برد. خواهر فقط همراه می‌خواست وگرنه پول داشت هیچکدام از شش فرزند همراهی‌اش نکرده بودند. او را به یکدیگر حواله داده بودند.
بارها و بارها، وقتی خواهر در ساعتهای طولانی انتظار در مطب، یا دوندگیهای دیگر، چشمانش تر می‌شد و تشکر می‌کرد یا در خانه بغلش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت، او چهره‌اش فقط طیفی بین بی‌تفاوتی تا حسرت و غم را می‌توانست نشان دهد. دستورالعملهای ساخت حالتهای دیگر (تشکر، رضایت، هیجان، شادی، خنده، ...) از ژنهای عضلات صورتش کامل محو شده بود. نگاهش اندوه را به روح خواهر می‌پاشید و لبخندش را منجمد می‌کرد.
حرکت گردن و دستهایش مکانیکی و خالی از هر نوع احساس شده بودند. همه واژه‌های مهرانگیز از سالها بی‌استفادگی، مغشوش شده بودند نه ادا می‌شدند و نه مفهوم بودند. همچون دشنام، دل‌آزار بودند حتی با صدای نرم خواهر. نمی‌دانست در پاسخ چه بگوید. در این گونه مواقع، پاسخش فقط اصولش بود: سکون، سکوت، نگاه.
دیر شده بود خیلی دیر شده بود محبتهای خواهر، تنفس مصنوعی به دلِ مرده بود.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

انتقام روزگار - 7

از شلاقهای پیوسته بر عواطفش، سرکوب غرایز، تنهایی‌ها، دوری از لذتها، سیم خاردار ممنوعیتها و محرومیتها، دلش خون‌خشکه زده بود. احساسش خون‌مرده شده بود. حسش بیحس شده بود. ذائقه‌اش، قوه تفکیکش و توان تشخیصش از بین رفته بود. چون «لذت» را تجربه نکرده بود «لذت» را نمی‌فهمید همانگونه که بی‌تجربه، مستی را. میلی برای لذت بردن و انگیزه‌ای برای رسیدن به آن نداشت. تجسمی از « شیرینی» نداشت. جز «تلخی» نمی‌شناخت. می‌دانست مزه‌های دیگری هم هست ولی باور کرده بود به او مربوط نیست و برای دیگران است. عادت کرده بود دنیا را این گونه ببیند.
با آنکه به تلخی‌ها عادت کرده بود ولی یکی از آنها دیگر قابل تحمل نبود: «انتظار»، از آن خسته شده بود اصولِ سکوت، نگاه هم دیگر تسکینی به این عفریت نمی‌داد.  به آن آلرژی پیدا کرده بود. کوچکترین «انتظار» منفجرش می‌کرد. چند سالی بود ابدی‌ترین مُسکن را انتخاب کرده بود برای آن بیتاب بود ولی مادر چه می شد؟ مادر به او نیاز داشت تنها کسش بود، مجبور بود تا مادر هست باشد و این سیاه‌سرای تلخ‌کامه‌ی جهنم‌مآب‌ را تحمل کند. باید زهری دیگر می‌یافت. سنجید:
«انتظارش» از دو جا ریشه می‌گرفت: « دیگران، امید». هر دو را باید از ذهن و از زندگی‌اش بیرون می‌کرد تا از شکنجه‌ی «انتظار» راحت شود.
تصمیمش را گرفت.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

انتقام روزگار - 6

بس که نه نوازش شده بود نه نوازش کرده بود، نه بغل شده بود نه بغل کرده بود، آغوش برایش موضوعی مقدس شده بود تقدسی بزرگ، آسمانی و دست‌نیافتنی. از سرکوبِ طبیعتش، احساسش طبیعی نبود. نیازهایش با واقعیتهای دنیا تماس نگرفته بود تخیلاتش اصلاح نشده بود. در باره نوازشگر و آغوشگیر، دچار فرشته‌انگاری و مقدس‌پنداری شده بود. معشوق خیالی‌اش را آفرینش نیافریده بود. گوشش، زبانش، شانه‌اش، انگشتانش، موهایش همه باکره مانده بودند « عزیزمی، دوستت دارم، قربونت برم، ...» همه دست‌نخورده و بکر مانده بودند و این بکارتها را جز با خلوص بالا و جز برای عزیز آینده‌اش برای هیچ احدی حاضر نبود خرج کند نه گفتنشان و نه شنیدنشان. تعصبی که به حفظ این بکارت داشت متعصبانه‌تر از تعصبِ متعصبترین مردان بدوی به حرمسرایشان بود چنانکه اگر دستی بر شانه‌اش می‌آمد با خشونت دست را پرتاب و طرف را متعجب می‌کرد. با همه وجود برای برداشتن این بکارت لحظه‌شماری می‌کرد ولی فقط توسط همان عزیزی که هنوز پیدایش نبود. آرزویش بود آن ناشناس عزیز، سر بر شانه باکره‌اش بگذارد و نفسهایش را بر آن بدمد اما دیگران حق نزدیک شدن نداشتند حتی اگر خواهر باشند و بر همین اساس موهای آن دختر نیامده‌ی ناشناسی که مهربانش شود برایش مقدس، جوریدنی، بوسیدنی، بو کردنی و پرستیدنی بود. موهای براق و معطر خواهر، هیچ تحریکش نمی‌کرد مگر به: سکون، سکوت، نگاه.
برای او نوازش «ریا پذیر» نبود و نوازش منفوری چون خواهر، هم قدیس خیالی‌اش را خراب می‌کرد و هم قداست نوازش را. آرام و بی‌توهین دستش را از سر و دست خواهر پس کشید.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

انتقام روزگار - 5

ولی او دلش سرریز بود از حسرت، از سوختگی، از خلاءهای همیشگی، از نیازهای برآورده نشده، از رفتارها، از ...
نه مهری به او شده بود نه مهرش پذیرفته شده بود.
با اکراه و بی‌میلی انگشتانش چند ثانیه‌ای، چند میلیمتری، لای موهای خواهر جلو رفتند اما فوری فلج شدند. کینه‌جویی و انتقام‌گیری نبود، پرونده خواهر همچون بتون مانع حرکت انگشتها بود و او نمی‌توانست بتون را بشکند. «رودروایسی» حریفِ «خاطرات» نمی‌شد. دست نوازشگر برای جلو رفتن نیاز به احساس دارد احساسی وجود نداشت. احساس کشته شده بود. خودِ خواهر از قاتلان این احساس بود.
پس او ناتوان و ناخواسته با دستی بی‌حرکت بر سر خواهر مجبور شد: سکون، سکوت، نگاه.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

انتقام روزگار - 4


خواهر‌زاده‌ها دریده‌تر و درنده‌تر شدند تا آنکه فروش خانه پدر و سهمشان را خواستند.
خواهر دیگر عادت کرده‌بود: آمدن و نالیدن از مدفوعهای خودش. نه از پسرانش غیرت می‌دید، نه از دخترانش عاطفه. کامل خورد شده بود. به غرور، حقوق و بزرگی‌اش کامل بی‌اعتنایی شده بود. از فرزندانش حسی می‌گرفت که گویی دشمن و چپاولگرند. تا روزی که در مشاجره‌ای، کامل شکست و نیازمند دست و پناهی شد که حس امنیت از آن بگیرد یک خودی، یک مطمئن. آن روز در گریه‌ای سخت و مویه‌ای تلخ با دلشکستگی و درماندگی نالید:« هر چی میخوای حسابم کن، خواهرت، مادرت، دخترت » و با گریه‌ای بی‌انقطاع دست او را بر سرش گذاشت که یعنی « نوازش».
عملی که از خردسالی تا نوجوانی، برادر یتیم صدها بار با نشستن کنار خواهر و سکوت خواسته بود ولی خواهر دریغ کرده بود اینک همان را خواهر از برادر رانده شده، گدایی می‌کرد.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

انتقام روزگار – 3

بچه‌های خواهر از مهر و توجه زیاد، طلبکار و گستاخ شده بودند و گاهی به او بی‌حرمتی می‌کردند. چند بار به خواهر شکایت برد اما دفاع بی‌منطق و کولی‌وار خواهر از تحفه‌هایش، او را عقب راند. دیگر دادرس و چاره‌ای نبود جز: سکوت، نگاه، حس تنهایی.
سالها گذشت. آتش، گریبان آتش‌افروز را نیز گرفت و خواهر زاده‌ها بی‌احترامی به مادر خودشان را هم آغاز، و مادر را فدای همسر، بچه‌ها و طمعهایشان کردند.
خواهر چند سالی تحمل و پنهان کرد اما سرانجام صندوقش از کثرت اسرار، ترک برداشت و برای او، خاکسترها را کنار زد اما او که هیچگاه خودی حساب نشده بود اکنون نیز نمی‌خواست و نمی‌توانست سنت‌شکنی کند و خود را محرم هیچ جمعی فرض کند چندشش می‌شد عمری به گوشه‌گیری سوقش داده بودند همیشه به کناره‌گیری عادتش داده بودند میل به جمع را در او کشته بودند و اکنون دردشان را برای او آورده بودند پس در برابر ناله‌های خواهر، به اصول خود پرداخت: سکوت، نگاه، و شکایتهای پذیرفته نشده‌اش یادش می‌آمد.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

انتقام روزگار – 2

جز مادر، فقط یک زن دیگر بود که او مجاز بود کنارش بنشیند، دستش را لمس کند نوازش کند یا نوازش شود اما:
اما پذیرفته‌نشدنهای همیشگی، رانده‌شدنهای ابدی و اثرهای عمیق اصولِ « سکوت، نگاه » بر روح و شخصیتش، رو  و جراتِ « درخواست کردنش » را نابود کرده بود حتی از مادر و خواهر، و هیچگاه علتِ نزدیک شدنش و تمنای مواج در چشمانش فهمیده نشد یا فهمیده شد ولی اهمیت داده نشد. خواهر که همسر و بچه داشت چندان « مهر، وقت و نیازی»  نداشت که نثار او کند و  او همیشه سرخورده‌تر، کناری می‌نشست و دوباره مشغول میشد: سکوت، نگاه، حسرت.